صدایی آماسیده
بر سینه ام خرامیده
تا یاد بگیرم اتفاق بود
شب ِ بسیار
بر اندامی متوالی
پوست می اندازد
سرگردان در میان بی حوصلگی ام
جهان پر از ابری ست
که از دهان من خارج می شود
و از میان خرت و پرت های اطرافم بالا می رود
و در دوردست ها گم می شود
در دوردست ها گم می شود
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1